کاش مرغ نگاه تو می ماند
چه می شد گر دل من به شهر چشم تو عادت نمی کرد و ای کاش از نخست، آن چشمهايت مرا آواره ی غربت نمی کرد چه زيبا اگر مرغ نگاهت در ميان راز چشمان تو ميماند تو می ماندی و او هم مثل يک کوچ ز باغ ديده ات هجرت نمی کرد
hasti
چه می شد گر دل من به شهر چشم تو عادت نمی کرد و ای کاش از نخست، آن چشمهايت مرا آواره ی غربت نمی کرد چه زيبا اگر مرغ نگاهت در ميان راز چشمان تو ميماند تو می ماندی و او هم مثل يک کوچ ز باغ ديده ات هجرت نمی کرد
hasti
آواز خوان غربت بی صدايی شدم که از شهر وجودت برميخواست..گويی با وجود اين فاصله هاست که ميدانم شب تا صبح چه قدراز هم فاصله دارند...سلام...بايد زود تر از اين بازديد پس ميدادم و تشکر ميکردم که به وبلاگم سر زده بوديد اما..دير يا زود بالاخره اومدم....راستی آپ هم کردم البته اول هفته اما خوشحال ميشم باز هم بيايی...منتظرم و بدرود/